loading...
یه دختر تنها
لایو بازدید : 0 شنبه 27 مهر 1392 نظرات (0)

 

از قربان تا غدیر

 در کربلا ، واعظی می زیست به نام سید جواد . وی ساکن کربلا بود و در ایام عزاداری محرم ، برای تبلیغات ، به روستاهای اطراف می رفت ، نماز جماعت می خواند و مسئله می گفت و سپس به کربلا باز می گشت در یکی از سفر ها ،   گذرش به روستایی افتاد که همه ی اهالی آن ، سنّی بودند . در آن جا ، به پیر مردی نورانی و محاسن سفید بر خورد و برای هدایت کردنش ، با وی به گفتگوپرداخت ، امّا دید یکمرتبه نمی تواند حقّانیّت تشیّع را به او بفهماند ؛ زیرا محبّت غاصبان خلافت چنان در قلب پیر مرد نفوذ کرده است آمادگی ندارد و شاید سخنان وی ، اثری معکوس نیز بر جای بگذارد . از این رو زمینه ای ایجاد کرد تا بعد ها ، او را هدایت کند . یک روز که با پیر مرد مشغول صحبت بود ، از او پرسید : شیخ شما کیست؟(شیخ ، در نزد مرد عرب به بزرگ و ، به بزرگ و رئیس قبیله می گویند ).سید جواد می خواست با این پرسش ، راه مذاکره را بگشاید و اندک اندک ، نور ولایت را در دل پیر مرد روشن نماید . پیر مرد در پاسخ گفت :شیخ ما ، مردی قدرتمند است است و چندین (خان ضیافت ) دارد . چقدر گوسفند دارد ، چقدر شتر دارد ، چهار هزار نفر هم تیر انداز دارد ، چقدر عشیره و قبیله دارد ! سید جواد گفت : به به از شیخ شما ، چه مرد ثروتمند و قدرت مندی ! پیر مرد نیز از سید جواد پرسید : شیخ شما کیست ؟ گفت شیخ ما ، آقایی است که هرکس هر حاجتی داشته باشد ، برآورده می کند . اگر در مشرق عالم باشی و او در مغرب عالم باشد اگر گرافتاری و پریشانی برایت پیش آید ، اسمش را ببری و صدایش کنی ، فوری به سراغت می آید و مشکل تو را بر طرف می کند . پیر مرد گفت به به ! عجب شیخی است!شیخ ،خوب است این طور باشد ، اسمش چیست ؟ سید جواد گفت نامش ، شیخ علی است! دیگر در این باره، سخنی به میان نیامد . مجلس تمام شد و از یکدیگرجدا شدند و سّید جواد به کربلا بازگشت . اما پیر مرد از شیخ علی ، بسیار خوشش آمده بود و پیوسته به او فکر میکرد . مدتّی بعد ، سید جواد دوباره به آن روستا رفت تا با عشق و علاقه ای که در پیر مرد ایجاد کرده ، او را به تشیّع هدایت کند . با خود می گفت : آن روز ، سنگ زیر بنا را در قلب پیر مرد بنا گذاشتم و نامی از شیخ علی بردم  و امروز ، او را معرفی میکنم و پیر مرد روشن ضمیر را به مقام ولایت امیر المؤ منان (ع) آشنا می سازم . سید جواد می گوید : چون به روستا رسیدم ، از پیر مرد سراغ گرفتم . اما گفتند :     از دار دنیا رفته است . بسیار غمگین شدم . با خود گفتم : حیف که بی ولایت از دنیا رفت .می خواستم دستش را بگیرم و هدایتش کنم ؛ چرا که با اهل بیت عناد و دشمنی نداشت ، اما تبلیغات و تلقینات سوء ، وی را از گرایش به ولایت محروم ساخته بود . به هر حال در گذشت وی ، در من بسیار اثر کرد و بشدّت اندوهگین شدم . سپس به دیدار فرزندانش رفت و به آنان تسلیت گفت و تقاضا کردم مرا بر سر قبرش ببرند . آن ها مرا بر سر تربت پیر مرد بردند.گفتم : خدایا ! من به این پیر مرد دل بسته بودم ، او به آستانه ی تشیّع نزدیک شده بود ، افسوس که ناقص و محروم از دنیا رفت . آنگاه با فرزندان پیر مرد به خانه اش رفتیم و شب را همان جا استراحت کردیم . چون خوابیدیم ، در عالم رویا ، دیدم دری پیداست ، وارد شدم دیدم دالان درازی است . در یک طرف دالان ، نیمکتی است بلند و بر روی آن ، دو نفر نشسته اند و آن پیر مرد سنّی نیز ، در برابر آن ها است . پس از ورود ، با پیر مرد سلام و احوال پرسی کردم . دیدم در انتهای دالان ، دری شیشه ای است و از پشت آن ، باغی بزرگ نمایان است . از پیر مرد پرسیدم : این جا کجاست ؟ گفت این جا عالم قبر و برزخ من است و این باغی که در انتهای دالان است ، متعلق به من و قیامت من است . گفتم چرا به آن باغ نرفتی ؟ گفت : هنوز زمانش نرسیده است . نخست باید این دالان را طی کنم و سپس به آن باغ بروم . گفتم چرا راه را طی نمی کنی و به آن جا نمی روی ؟ گفت : این دو نفر ، دو فرشته ی آسمانی و معلّم من هستند ، آمده اند مرا آموزش بدهند و تربیت کنند . وقتی ولایتم کامل شد ، میروم . بعد به من گفت : سیّد جواد ! گفتی و نگفتی ! ( یعنی گفتی شیخ ما اگر از شرق یا غرب عالم صدایش بزنند ، جواب می دهد و به فریاد می رسد ، اسمش شیخ علی است . اما نگفتی این شیخ علیّ بن ابی طالب (ع) ) به خدا قسم همین که صدا زدم : شیخ علی به فریادم برس ، حاضر شد ! پرسیدم : داستان چیست ؟ گفت :چون از دنیا رفتم ، مرا به قبرستان بردند و در قبر گذاردند ، نکیر و منکر به سراغم آمدند و از من سوال می کردند :  مَن رَبُّک؟مَن نَبِیُّکَ وَ مَن امَامُکَ؟ ترس و وحشت ، وجودم را فرا گرفته بود . هر چه می خواستم پاسخ بدهم ، چیزی به زبانم نمی آید . نکیر و منکر ، پیش آمدند که اطراف مرا بگیرند و عزابم کنند ، بیچاره شدم ، بیچاره ی به تمام معنا . دیدم هیچ راه گریز و فراری نیست . ناگهان به ذهنم رسید که تو گفتی : ما آقایی داریم که اگر کسی گرفتار باشد و او را صدا بزند ، اگر در مشرق و غرب عالم باشد ، فوری حاضر می شود و گرفتاری اش را برطرف می سازد . من هم صدا زدم ، یا شیخ علی ! به فریادم برس . دریک لحظه ، امیرمؤمنان (ع) حاضر شد و به نکیر و منکر فرمود : از این مرد دست بردارید . او ، از دشمنان ما نیست ، این طور تربیت شده و عقایدش کامل نیست ، چون اهل سعه نبوده است . حضرت ، نکیر و منکر را رد کرد و دستور داد دو فرشته ی دیگر بیایند و عقاید من را کامل کنند . این دو که بر روی نیمکت نشسته اند ، همان دو فرشته ای هستند که به فرمان حضرت ، مرا تعلیم و تربیت می کنند . وقتی عقایدم درست شد ، این دالان را طی می کنم و داخل آن باغ می شوم . روایتی نیز از اهل بیت در تایید این داستان وارد شده است .

در حدیثی از امام کاظم (ع) آمده است که فرمود : هر کس از دوستان و شیعیان ما بمیرد و قرآن را به خوبی فرا نگرفته باشد ، در قبرش به او می آموزند ، تا خداوند درجاتش را بالا برد .

برگرفته از سایت http://saberm.blogfa.com  

گردآورنده : شیبانی

 


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 91
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 45
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 45
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 45
  • بازدید ماه : 86
  • بازدید سال : 90
  • بازدید کلی : 364