همین که از خواب پاشدم..فمیدم چه خوابی دیدم... سرتا پای وجودم پراز خواستنت شد و من چقدر ناامید بودم که تا حد مرگ وصالی نخواهد بود.. و چقدر سخته بدونی چیزی که میخوای مثل برآورده شدن خیلی از آرزوهایت محال است محال.. آخ که این محال بودن چقدررررر درد دارد..درد
+ امروز اگه بشه زنگ میزنم ازون دکتره وقت بگیرم.. (کلیه هامم خیلی اذیتم میکنه )..خدایا این آخرین امیدمه.. نمیدونم به کی قسمت بدم که دلت بلرزه و یه نیم نگاهی به ما بندازی که بخوای قفل زندگی مارو باز کنی.. یاضامن آهو به خاطر خواهرت گره از کارهامون باز کن..خسته شدم از بس دعاو نذر ونیاز کردمو نشد..